زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم

شاعر : عطار

خال و لبت از مشک و شکر باز ندانمزلف و رخت از شام و سحر باز ندانم
آهي که برآرم ز شرر باز ندانماز فرقت رويت ز دل پر شرر خويش
از بس که بگريم به نظر باز ندانمروي تو که هرگز ز خيالم نشود دور
شايد چو نمي‌بينمت ار باز ندانمگويي که مرا باز نداني چو ببيني
بر چهره‌ي زردم ز جگر باز ندانماشکم که همي از دم سردم چو جگر بست
کز دست غمت پاي ز سر باز ندانمبا پشت دوتا از غم روي تو چنانم
در وصف تو شعرم ز شکر باز ندانمزانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند